سفارش تبلیغ
صبا ویژن

وبلاگ گروهی همه ی بچه های تهران

صفحـہ اصلے آرشـ ـیو مطالـ ـب ایمـ ـیل پروفـ ـایل طـ ـراح قالـ ـب

طنز

امتحان زبان فارسی داشتیم حسابی خونده بودم طوری که تنهاکسی که20شدمن بودم

ونمره شم مال خودش بود(بدون تقلب و....)

داداشم مانی اصلادرس نخونده بود واتفاقاکناردست خودمم نشسته بود

من شروع کردم به نوشتن هی نگاه درودیوارمیکرد...

تااین که استادگفت فقط5دقیقه وقت دارین

مانی یادش افتادهیچی ننوشته چرخیدطرف من که براش بگم یابرسونم

هرچی باپیسسسس پیسس کردمحلش نذاشتم

درنهایت مجبورشدسرک بکشه روورقه م...

منم نامردی کردم دستامودورورقه حلقه زدم طوری که اصلانمیدید

زودم رفتم ورقه موتحویل دادم

دیدم ورقه مانی فقط دارای

نام:مانی   نام خانوادگی:؟؟؟   شماره دانشجویی:؟؟؟؟؟؟؟

بقیه ورق سفید...

آخرشم اون درس به اون سادگیوافتادمنم کلی بهش خندیدم

:)خخخخخخخخخ


دوشنبه 94/8/11 ساعت 1:50 عصر توسط هانیه نظر